کلمات کلیدی جستجو شده | ||||
|
نحوه ورود بازدیدکنندگان از طریق صفحات داخلی | ||||
|
نماز یکی از زیباترین نمونه های اظهار بندگی و عبودیت در پیشگاه خداوند متعال است. در فرهنگ دین ( آیات و روایات) نسبت به نماز تاکید بسیار فراوانی شده است.
قرآن کریم وجود تکلیفی به نام نماز را در ادیان پیامبران گذشته نیز یادآور می شود. به عنوان نمونه در آیه 40 سوره ابراهیم، آیه 31 و 55 سوره مریم ،آیه 14 سوره طه، آیه 87 سوره هود به نماز در شریعت پیامبرانی چون حضرت ابراهیم، اسماعیل، موسی، شعیب و عیسی علیهم السلام اشاره می کند.
برای پی بردن به اهمیت نماز کافی است بدانیم قرآن آن را در ردیف ایمان به غیب مطرح میکند و در سوره بقره، آیه 3 در معرفی باتقوایان میفرماید:« الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة » (متقین کسانی هستند که به غیب ایمان دارند و نماز را برپا میدارند.) در سوره حجر، آیه 41، اقامه نماز را در ردیف اولین مسؤولیت برپاکنندگان حکومت دینی قرار میدهد و در سوره بقره، آیه 77 آن را از اوصاف ابرار و نیکان میداند.
نماز که ارتباط روحی و معنوی میان خداوند و بندهاش است اگر دربردارنده ویژگیهای لازم باشد، آثار سازنده و مثبت فراوانی دارد که در زندگی فردی و اجتماعی انسان نمازگزار بروز مییابد.
قرآن کریم نماز حقیقی را مایه کمک میداند و در سوره بقره 45 میفرماید:«استعینوا بالصبر والصلوة» (از صبر و نماز کمک بگیرید.) و در سوره مؤمنون، آیات 1و2، خشوع در نماز را مایه سعادت و رستگاری مؤمن معرفی میکند؛ در سوره عنکبوت، آیه 45، نیز نماز را بازدارنده از گناهان و زشتیها معرفی میکند:«ان الصلوه تنهی عن الفحشاء والمنکر»
همان گونه که از روایات استفاده میشود، این آیه ثابت میکند که نماز حقیقی دارای قدرت امر و نهی است و میتواند نمازگزار راستین را به طور جدی از بدیها و زشتیها و گناهان دور کند.
از دیگر آثار نماز، آرامش بخشی آن است. درسوره طه، آیه 14چنین آمده است:«اقم الصلاه لذکری » (نماز رابرای یاد من بپادار.) و در سوره رعد، آیه 28 میفرماید:« الا بذکرالله تطمئن القلوب » (دلها با یاد خدا آرام میگیرد.)
نتیجه این دو آیه این است که نماز آرامشبخش دلهاست و اگر دلی با یاد خداوند آرام شد، هیچ اضطرابی در زندگی وجود نخواهد داشت و آرامش و صفا و معنویت بر همه ابعاد زندگی سایه میافکند.
منابع:
اسد الغابه، ج 3، ص 340. قاموس الرجال، ج 6، ص 539. سفینه البحار، ج 6، ص 75
دلم هوس دیوار کرده.
یعنی بیشتر از دلم،سرم هوس دیوار کرده.
سرت را بگذاری روی دیوار و شروع کنی به تعریف کردن:
قصه ی آشنایی،ابتدا ندارد.معلوم نیست از کجا شروع می شود.اما انتها......چرا،انتها دارد.هر آشنایی ممکن است پودر شود و فوت شود و بعد ببینیم کف دست ها خالی ست.
اما کاش من نباشم و نبینم.
موجودی به نام دلتنگی،مدام دارد درون من نفس می کشد.حالا چطور طلب باشد و مطلوب نه؟
سرم دیوار می خواهد.یک دیوار سرد مرمری.
آدم باید سرش را بگذارد روی دیوار و حرف از دلش بزند.
حرف دلِ من هم این است:
من به تو محتاج بودم،تو به من مشتاق تر....
برای همین است که کفِ دست های خالی ام،گَردِ دلتنگی ریختی و گفتی باهمین خرده کاهِ بی قرار،من را جذبِ کهربای خودت می کنی.
برای همین است که گفتی تابَ لیتوبوا.....به سویم بازگشتی،که روی بازگشت پیدا کرده ام.
ذره های پخش و پلای دلم را دعوت کردی رو به قبله ای که چهار حرف است و تمام حرف های دلم با همان یک کلمه،جمله می شود.
قرار است بروم به آغوش امنِ حرم حسین ت.....
باورم نیست،نگرانم و پاهایم را به جای اینکه روی زمین بگذارم،با یک حسِ مبهم نوک پا نوک پا،ابر خواب و خیال را طی می کنم و فکر می کنم من کجا و دعوت آقا کجا...
یکِ خردادِ نود، توی سررسید جنوب نوشتم: "یک خیالِ مرطوبِ پیچیده در هوای صبح،از پشت پنجره، هوای شعر می دهد به دلم و دوباره گونه هام نفسِ باران می کشد از دلتنگی.
دلم "تنگ" نمی شود فقط ، "پیر" می شود تا از این راه دور برسد به شما!"
حالا بیست و چهار اسفندی ست که من دانه های بی قرارِ روی آتشش هستم.
سال نود و دویی ست که بهارش،مهمان نوازی شماست،از راه رسیدن دل و میزبانی مولا.
آب حیاتِ عالمید که خداوند با شما همه چیز را زنده کرده.حالا قرار است در هوای مرطوب حرمتان،نفس بکشم و برای دلم بخوانم: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق....
قرار است بخوانم "ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم" و هزار بار مست شوم در هوایتان،
قرار است بخوانم: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد....آرزومند نگاری به نگاری برسد...
انشاءالله!
خدابخواهد،بیست و هفتم اسفند،راهی کربلا هستم.نمی دونم چه کسانی وبلاگم رو می خونند و این حلالیت من رو می بینند،اما از همگی می خوام که هر بدی و خوبی از من دیدید،هر کمی و کاستی و اشتباه و بی معرفتی و حواس پرتی وجسارت و.....خلاصه هرگونه حقی به گردنم دارید،حلال کنید و از سرتقصیراتِ من بگذرید و از خدا بخواید که بدون مشکلی،این وصال نصیبم بشه و زیارتم پذیرفته باشه.
اگر قابل باشم،دعا گوی همه تون هستم و از خدا می خوام که به زودی زود،زیارت نجف و کربلا و کاظمین و سامرا،قسمتتون بشه....:)
راستش حالم خوب نیست.چقدر دست هام کوتاه شده.انگار به هیچ چیز نمی رسد.کاش واقعا یک دل،از غصه،می ترکید.چون حمل کردنِ این دلِ ورم کرده از فکر و خیال،غیرقابل تحمل است .
این چه مزه ای ست که راه افتاده بین همه جا؟ چرا انگار هرچه بوده،گذشته و رفته و حالا روزهای آلبوم ورق زدن رسیده؟
چرا انگار من جاماندم؟ دستم روی هوا مانده؟ نگاهم معطل چیست؟ یکی من را به حال خودم رهای رهای رها کرده.یکی که قبلا دستم را محکم گرفته بود.
راستش حالم خوب نیست.
اخلاقم مثل سگِ وحشی کز کرده می ماند.اخلاقم مثل اسبِ آبی غمگین است.
اخلاقم مثل یک فیلِ تنهایی ست که دوست دارد توی بیابان های دور برود پی کارش،
اخلاقم مثل گوزن شاخ بریده است.
اخلاقم مثل اسب وحشی ست.دوست دارم کنار دریا،چهار نعل بدوم و بگویم:خودم و باد و یالم و دریا را عشق است.
اخلاقم مثل مورچه ی تنهایی است که به دیوار تکیه داده و قلبِ کوچک تر از خودش را،باسردی بلند دیوار،به اشتراک گذاشته.
اخلاقم مثل یک ببرِ بی کسِ دل خسته است که دوست دارد به تمام شکارهای دنیا بگوید: نخواستیم آقا!
دیوانه شدم آیا؟ دوست دارم یکی در قفس را باز کند و دیوانه،برای همیشه از قفس بپرد....
توی نماز خانه،بین دونفر نشستم و شروع کردم بازی باانگشت هایم،تا نماز شروع شود .
نفر بغل دستی یکدفعه پرسید،ببخشید رشته ی شما چیه؟
گفتم فیزیک.
چه مقطعی؟
کارشناسی
ترم چند؟
شیش
منم ترم دوم فیزیکم.
لبخند زدم گفتم چه خوب! پس فیزیکی هستی،چطوره؟خوبه؟خوشحالی؟
راستش یادم نیست گفت خوشحالم یا نه. پرسید" فیزیک چه آینده ی شغلی دارد؟" من معمولا به این سوال این طور جواب می دهم که "آینده ی شغلی بیشتر بستگی به خود آدم دارد.اگر فکر پویا داشته باشی،اگر ایده های خوب و سورپرایز کننده توی ذهن و دست هایت باشد،خب کارهای خوبی هم انجام می دهی."
بعد دوباره به دست هایم نگاه کردم و به دختره جواب دادم: خیلی دقیق نمی دونم.ولی فکر کنم اگه بری یه جا واسه ی استخدام و بگی من لیسانس فیزیک دارم،اون ها ذوق نکنند و نگن چه خوب،همونیه که می خوایم! از این نظر آینده خاصی نداری،می تونی تا دکترا بخونی و مقاله تحویل بدی و چندتا کار دیگه،تا بشی استاد دانشگاه یا بری یه مدرسه ای بشی معلم و خوشحال باشی آینده ی کاری مشخصی داری،راستش من وقتی زدم فیزیک،اصلا به هیچ گونه شغل و آینده ی کاری فکر نکردم"
خب هنوز هم فکر نمی کنم.اصلا نمی فهمم آینده ی شغلی برای من یعنی چه؟ من چه شغلی داشته باشم،حالم خوب است؟
به دختره گفتم: کارهای پژوهشی هم می تونی بکنی.
پرسید: یعنی چه طوری؟ برای کسی هم اهمیت داره؟
مغزم با اصطکاک شدیدی از روی کلمه هایش رد می شد.چیزهایی که قبلا راحت توی ذهنم سُر می خوردند و جواب از قبل معلومشان را تحویل می دادم حالا اسلوموشن حرکت می کردند و یک دفعه روی کلمه ی "اهمیت" سکته می زدند.فکر کردم از کجا می فهمیم یک چیزی اهمیت دارد؟ بازتابش را کجا می بینیم؟ اصلا کار پژوهشی یعنی چه؟ منِ ترمِ شیشی قرار است چه کار کنم؟ چه گرایشی بخوانم؟پای کنکور ارشد بنشینم؟ یک سال برای خودم ول بگردم و علاقه هایم را تست کنم؟ فیزیک دان بشم؟ معلم باشم؟ به بچه ها چی یاد بدهم که احساس کنم "به دردی خوردم؟"
فقط توانستم بگم:باید متفاوت باشی،باید خیلی چیزا رو با هم جمع کنی تا یه آینده ی خوب از فیزیک برات دربیاد.همینجوریش،خبری نیست.معلومه که خبری نیست!آدم توی نمره آوردن هم هشتش گرو نه شه.حالا چه برسه به عمق مطلب رو فهمیدن.بعد کل قضیه رو دیدن.بعد هم سوال های جدید ایجاد کردن و در نهایت جواب های تازه ای به دنیا تحویل دادن"
یاد شرودینگر می افتم.یاد ماکسول،یاد انیشتین،یاد فایمن........این ابر مغزها چه آینده ی شغلی برای خودشان تصور می کردند؟ کی تصمیم گرفتند نقطه های دورتر را هم ببینند؟ دنیای آن ها با چه فکرهایی گذشته؟
دکتر شریعتی،استاد بسیار محترممان توی مقاله ها و نوشته ها و حرف هایش،به جای اینکه واژه ی فیزیک دان را به کار ببرد،می گوید،"فیزیک پیشه".به نظرم عبارت بسیار جالبی ست.اینکه یک علمی،بشود پیشه ی آدم.
دیشب به مامان این را گفتم،مامان گفت "یعنی استادتون به علم فیزیک،به چشم یک شغل نون دربیاری نگاه می کنه؟!" بعد سریع حرفش را پس گرفت:"نه بنده خدا،این همه زحمت می کشه به شما چیز یاد می ده،می گی استاد خیلی خوبی هم هست،نه......"
الان همه ی ما صرفا نون و پرستیژ و موقعیت در آوردن از شغل را می بینیم،حواسمان نیست که شغل یعنی یک چیزی که آدم را مشغول می کند،کلی از وقت و انرژی صرفش می شود،شغل یک جور هایی همّ وغم آدم است.همان چیزی که قدیم ها بود.پیشه ی هرکس،محترم بود و مهم.پیشه اش را بدون مرام و نیتِ درست انجام نمی داد.نانوای با وضو،آهنگرِ ذکر به لب و کشاورز روزه و.....
ذکر و نماز و وضو و نیت و یکسری اعمال و رفتار،جزو مرام هایی بودند که با پیشه شان عجین شده بود.
پیشه شاید با شغل فرق کند.انگار یک جوهری در رگ هایت روان شده و تا تک تک انگشت هایت سرایت کرده،بعد از این حرکتِ جوهری!،پیشه ای را انجام می دهی که با شیره ی وجودت در ارتباط است.با اعتقادت جان می گیرد و با مرام و نیتت،خاص می شود."منحصر به فرد" می شود.آن قسمتی از پازل دنیا را که به عهده ی توست،به کمال می رساند......چی بهتر از این؟
پیشه کلمه ی خوبی ست.آدم را می برد تا حال و هوای خوبِ تمام بزرگانی که از سر روزمرگی و اعتیاد،دست به زندگی و حرکت و فکر و کار،نزدند.سبیلِ مخصوص به خودشان را پیدا کردند و از این طی طریقِ خاص،به صراطِ واحدِ مستقیم رسیدند.
حالا هم فیزیک پیشه عبارت جالبی ست.علمی بشود پیشه ی آدم،وظیفه ی آدم.فکر کن راه بروی و شغلت این باشد که بفهمی هر پدیده ای چرا و چگونه است.از کجا آمده و به کجا می رود.پیشه ات بشود فهمیدن و حل کردن معما های این دنیا.
راستش واقعا نمی دانم پیشه ی من چیست.کجای پازل دنیا به عهده ی من است.قله ی کدام استعداد را فتح خواهم کرد؟ چه گره ای به دستِ من بازشدنی ست؟ اصلا سرزمین آرزوهای من کجاست؟ به قول سهراب:شهر من گم شده است.....
گاهی دلم می خواهد به هزار چیز سرک بکشم و بشوم ابوالمشاغل...اما فعلا یک بی کارالدوله ام!
یادش بخیر برگه ی انشایی که با موضوع خانه تکانی دل ها بهمان داده شد.
من آن موقع عصبانی و بداخلاق بودم.توی حیاط راهنمایی یک دوری زدم و چهارتا فحشِ آب دار به خودم دادم.بعد هم باهمان دندان های روی هم فشرده شده،برگه ی انشا را پر کردم.
حالا شاید عصبانی و بداخلاق نباشم.بیشتر بی حوصله و خسته ام.دوست دارم دستِ یکسری چیزهایی که توی دستم بوده را رها کنم و توی خیابانِ پهنی بدوم.باد بخورد به صورتم و از سر و مغزم بگذرد.
باد برود لا به لای چادرم و به دلم فوت کند.حاصل باد بهار،سرما خوردگی نیست.به رسم و زبان قدیمی ها،باد بهار،استخوان سفت کن است.
آن موقع که برگه ی انشا را بهمان دادند احساس کردم کلی حرف نگفته بیخ گلویم گیر کرده.فکر کردم بیچاره تمام کلمه هایی که توی ذهنم تبدیل به سناریو شدند و هیچ وقت مجوز اکران نگرفتند.فکر کردم کدام کلمه یک روزنه ی نور روی دیوار سکوتم می شود تا بفهماند آن پشت یک خبرهایی هست......از این فکرها کردم و برگه ی انشا پر شد.
حالا سناریو هایی که اجرا نشده را می سپارم دست باد.مثل خسروشکیبایی که توی فیلم خواهران غریب برگه های نت موسیقی اش را توی باد رها کرد.من دیوار سکوت نیستم.خیلی وقت است که خیلی حرف ها را زدم،خیلی کارها را کردم و توی کاغذهای زیادی،جمله جمله خودم را کشیدم تا شکل و شمایلِ حالم،پیدا شود.
حالا وقتش است بدوم توی باد و بگویم بگذرد و بگذرم تا تصفیه شدنی ها خودشان،تصفیه شوند.خانه تکانی دلم،بدون زلزله انجام بگیرد و خرجش یک نسیمِ نرم بهاری باشد که می آید و می پیچد و رام و آرام،خاکسترها را با خودش می برد.
کی می تواند به پای سال ها و روزها و زمان بیفتد و بگوید نگذرید؟ کی می تواند خودش و محیط و آدم ها و دنیا را قسم بدهد که تغییر نکنند؟ هیچ کس.
آن موقع ها هم وقتی گُل دوست داشتنی مهربانی را گرفتم توی دستم و عمیق بویش کردم،ترسش ریخت به جانم.ترس اینکه بو های خوب،گل های خوب،حتی دست های ذوق زده ی آن روزم،یک زمانی تمام می شود.
معلوم نبود جایشان چی قرار است بیاید.
ترسِ من از بوهای معمولی و گُل های معمولی و دست های معمولی و روزهای معمولی بود.ترس من از بی صدا خاموش شدن ها بود.ترسِ من از زاویه هایی بود که هی دهانشان را بزرگ و بزرگ تر باز می کنند.
حالا از ترسیدن ها،می ترسم.حالا از فکر و خیال ها،نگرانم.از حرف های اضافی ام خوشم نمی آید،از فکر های اضافی ام،......دوست دارم بهشان بگویم با همین باد بهاری بروید.
حالا دوست دارم سبک بدوم و بگویم بوی خوش و آشنای تو نزدیک است.انگار توی تمام کوچه ها منتظرم ایستادی و نگاهت را از همه ی دیوارها،برایم عبور می دهی.
حالا که بهار می آید،وقتش است که من بخوانم نگار می آید.....
بیا و سوار خطِ مجانبِ دلم بشو.ما تا سرزمین ها دور،تا بی نهایتِ دست نیافتنی نمودار ها و ریاضی دان ها،سفر خواهیم کرد.مثل همین نسیم بهار....
دست تو،دوباره به دست های من برمی گردد.ما توی خیابان ها می دویم و موهایمان را بهاری می کنیم.قرار است معجزه شود و روی هر شاخه ی خشک چند غنچه ی تر بنشیند.
من شاخه ی خشک،تو غنچه ی تر.قرار است بخوانم: بهارم می آید......انگار،نگارم می آید